نذرکردیم که در مملکت عشق مرادت باشیم
در میان پریان و صمنان سوگل باغت باشیم
خنده کردند و بگفتند تو را عقلت کوی
که میان گل و مل کم ز زغن ها باشیم
کار عشق است که عقل را بربودیده چنین
باشد آیا که شود خاک شهنشاه باشیم
یوسف جام جهانی و مرادی است مرا
بود آیا که به گاه نظرت ما چو زلیخا باشیم
حوریان جمله ثنای رخ تو می گویند
ما که کم از زغنیم را به چه کارت باشیم
حرف بیهوده بسی گفتم و خود می دانم
که در این سلسله حتی نه کنیزی باشیم
نه ترنجی و نه تیغی که کف خود ببرم
روی بنمای که تا عمر بود حلقه به گوشت باشیم
طاقتم نیست دگر صومعه منزل کردم
هم شب دست به دعا تا که انیست باشیم
مطربان جار زنید و به جرس بانگ زنید
دل افسانه بدین فکر، که مجنون باشیم